"خبر نورآباد" – یادداشت:چند شب پیش؛ قبل از خواب، آمین فرزند کوچکم از من خواست که برایش فردا ماشین اسباب بازی بخرم؛ من هم قول دام که چشم بابا، حتما برایت میخرم...
صبح از خواب بلند شدم تا مثل هر روز دنبال لقمهای نان باشم برای شب؛ نام هم پیشکش! اما همینکه نت گوشیام را روشن کردم دیدم که کل فامیل، وضعیت تسلیت و سیاه گذاشتهاند؛ نیمهشب، پدربزرگِ پیرم به علت کرونا فوت شده بود. پدربزرگ این روزها یا مدام در مراسمات بود و یا هم آنکه آخر هفتهها که ما از شدت کار خسته و کوفته بودیم، همگی خانهاش دورش جمع میشدیم؛ اکنون غصه میخورم، شاید من آلودهاش کرده بودم، شاید هم در یکی از همان مراسماتی که میرفت...
سراسیمه با پدرم تماس میگیرم؛ صدایش میلرزد، از همین دور پیداست که داغ پدر، کمرش را به همین زودی شکسته است. راجب مراسم میپرسم، میگوید خبرت میدهیم، در حال مشورت هستیم.
به خانه برمیگردم و سریع سمت اتاق میروم و دست میکنم از کمد لباس پیراهنِ سیاهم را بردارم که همسرم به اصطلاح خودمانی "لیکه" را بلند میکند! میگویم نترس مادرت چیزی نشدهاست؛ پدربزرگ فوت شد...
کمی آرام میشود اما هنوز گریه میکند؛ پدربزرگ را خیلی دوست داشت اما این روزها مدام نگران این بود که نکند مادرش کرونا بگیرد. پیرزن کم مراسم نمیرود و او هم مدام میزبان نوهها و فرزندانش هست که آخر هفتهها از شیراز و یاسوج و بوشهر و گچساران و... سرازیر میشوند سمت خانهی "ننه"
در حالی که دکمههای پیرهنم را میبندم هنوز دارم به این فکر میکنم که "باوا" از من کرونا گرفت چراکه پیشش زیاد میرفتم؟ آن هم در حالی که مدام در حال تردد به بانک و دادگاه و ادارات و جلسات بودم؛ یا به واسطه شرکت در مراسمات تشییع و ختمی که میرفت مبتلا گرديد؟ نمیتوانم خودم را ببخشم، میدانم که مادربزرگم بعد از او زیاد دوام نمیآورد؛ دق میکند.
در همین فکرم که تلفنم زنگ میخورد؛ پشتِ خط، عمویِ یکی مانده به آخرم است؛ تسلیت و گریه به کنار، عمو به شدت عصبانی است. چراکه عمویم معتقد است که پدربزرگمان آدم مجلس دار و بزرگی بوده است و از اینکه پدرم تصمیم گرفته به خاطر کرونا مراسمات را لغو کند، سخت ناراحت و با این تصمیم مخالف است و قصد دارد تا مراسم را در حد نام و نشان خانواده یمان برگزار کنیم؛ راستش بد هم نمیگوید، خودم هم ته دلم دوست دارم که مراسم بزرگی برگزار شود و حداقل آقای نماینده و سید ابوطالب و دکتر ایوبی هم بیایند و رؤسای ادارات برایم پیام تسلیت بفرستند. درهمین حین سریع به فکر این میافتم که به "حاج مصطفی بگویم در گروه رودررو با مسؤلین اعلام آگهی فوت نماید: بزرگ خاندان ملا..."
با پدرم تماس میگیرم و اعتراض عمویم را که احتمالا حرف دل خیلی از دیگر اعضای خانواده است، به ایشان انتقال میدهم؛ میگوید بسمالله مختارید ولی خون مردم پای شما!
سریع با رسانههای شهرستان هماهنگ میکنم تا از زمان تشییع جنازه، مردم را خبر کنند و حتی پیامک دستمه جمعی ارسال نمایند. مشکلی نیست؛ مردم ماسک میزنند و الکل با خود میآورند چیزی نمیشود.
مراسم را برای فردا عصر تنظیم میکنیم که همهی فامیل از شهرهای دور و نزدیک خبر شوند و جا برای سوزن انداختن سر قبرستان پیدا نشود؛ چند بنر بزرگ از عکس پدربزرگم که با برنو گرفته است، گفتهایم چاپ کنند و دوراهی بابامیدان و ورودی نورآباد و مصیری نصب کنند؛ هزینهاش با من، شهردار یا هرکسی هم مخالفت کند خودم تماس میگیرم و...
فردا بعدازظهر. مردم گروه گروه و دسته دسته میرسند تا جایی که حتی جا برای سرپا ایستادن نیست؛ پدرم فقط به ما نگاه میکند، انگار قهر کردهاست؛ هنوز خیلیها هم خبر ندارند که پدربزرگ بر اثر کرونا فوت کردهاست؛ چون زمان فوتشان نیمه شب بوده و سن ایشان هم بالا بوده، بسیاری فکر میکنند از کهولت سن بوده؛ هرچند که پچ پچ ها بلند شده و عدهای هم شک کردهاند؛ اما از آنجایی که در تمامی مراسمات ممسنی و رستم شرکت کردهایم و با جاوید و بکش و دشمن زیاری نسبت داریم، همه برای جبران آمدهاند و انگار رویشان نشده که نیایند.
صف طویلی از بزرگان و نخبگان و خواصِ فامیل در دو طرف جادهی منتهی به قبرستان شکل میدهیم تا به مردم به خصوص بزرگان و رجل خوشآمد بگوييم؛ کم کم سر و کلهی افراد خاص پیدا میشود؛ نمایندگان سابقِ شهرستان برای حاج اسماعیل پیامک تسلیت فرستادهاند تا از طریق وی پشت میکروفون قرائت شود؛ حتی تاجگردون هم پیام تسلیت فرستاده و دیشب عکس پدربزرگم را استوری کرده بود!
جمعیت فوقالعاده زیاد است و نماز میت فشرده برگزار میشود؛ک، مخصوصا در قسمت خواهران؛ عدهای هم ماسک ندارند یا طرز صحیح استفاده از ماسک را نمیدانند و رعایت نمیکنند؛ برخیها هم به خیال بیخطر بودن، با مشت گره کرده باهم دست میدهند؛ فاصله اجتماعی هم که کشک. دارم کم کم به حرف پدرم میرسم!
تلقین را میخوانند و قبر آماده میشود و ما هم ایستادهایم تا از حضور بیشمار مردم تشکر کنیم؛ راستش را بخواهید قند در دلم آب شده، مشارکت و حضور این جمعیتِ چشمگیر، افتخار بزرگی است برایم؛ ایوبی را از دور میبینم که پشت سر نماینده برای عرض تسلیت در حال نزدیک شدن است؛ حقیقتا فرصت مناسبی بود برایم که کمی بیشتر عرض اندام کنم؛ تقریبا هیچ رئیس ادارهای نبود که شرکت نکرده باشد؛ تمامی سران طوایف پیر و جوان آمده بودند.
کمرم دیگر بلند نمیشود اما راستش نه از غم فوت پدربزرگ، از بس سر پا ایستادهام؛ کم کم، همه در حال رفتن هستند آن هم پس از سه چهار ساعت مراسم فشرده و ازدحام جمعیت.
شب؛ ما راهی خانه پدربزرگ میشویم و هنوز عدهای برای عرض تسلیت میآیند و فامیل نزدیک هم که همگی حضور دارند. کمی احساس تب دارم به همراه تعریق؛ از بس امروز دوندگی داشتم فکر کنم که باز معدهام ریخته بههم؛ چیزی نخوردهام و هروقت گرسنه میمانم و استرس دارم اینگونه میشوم؛ باید شام مفصلی بخورم.
اکنون ساعت از یک نیمه شب گذشته که برای خواب آماده میشوم اما اصلا انگار خوابم نمیآید و در این هوای سرد؛ تبم بیشتر شده و گلویم هم میسوزد؛ از بس که به این شهردار و شورای شهر گفتیم فکری برای این قبرستان خاکی کنید و نکردند؛ و از بس امروز با ماسکم ور رفتم و خاک در گلویم رفته...
سه، چهار، پنج.... اصلا خوابم نمیبرد احساس میکنم قلبم تیر میکشد و نفسم هم به شماره افتاده؛ با خودم فکر میکنم که نکند کرونا گرفته باشم؛ خدا بگم این اداره را چه کار نکند، از بس این روزها دادگاه و جلسه و کلانتری رفتم برای وصول مطالبات عقب افتادهی حاصلِ انتصاب مدیران کمکارِ قبلی...
سرفههایم شروع میشود و بیشتر و بیشتر میشود تا جایی که اطرافیانم بیدار میشوند؛ زنگ خطر نواخته شدهاست. صبح زود با یکی از عموزاده ها به طرف بیمارستان برای انجام تست کرونا حرکت میکنیم؛ با آقای رئیس هماهنگ میکنم که جواب تست را زودتر آماده کنند، احترام خاصی برای خانوادهی ما قائل هستند و لطف دارند. چشمم روشن، مثبت است...
عکس قفس سینهام هم نشان میدهد که ریه ام درگیر شده؛ اصلا فکرش را نمیکردم! منی که در این سن جوانی جسم سالمی دارم هیچ وقت مبتلا شوم و همیشه فکر میکردم کرونا فقط برای پیرمرد و پیرزنها و افراد ضعیف است. با یکی از بیمارستانهای خصوصی شیراز هماهنگ میکنیم و هرطور شده یک تخت خالی برایم پیدا میشود؛ آن هم با کلی سفارش و... نفس کشیدن برایم سخت شده و باید اکسیژن وصل کنند؛ دستگاه اکسیژن ساز بیمارستان نورآباد با این حجم از بیماران بستری شده، اصلا کشش و توان کافی را ندارد. چشمانم سیاهی میرود؛ نمیدانم چه خبر است،ک! یکباره همه چیز شلوغ میشود؛ دکترها سراسیمه میشوند و پسرعمویم داد میزند پرستار پرستار... انگار خوابم میآید پلکم سنگینی میکند، دیشب هم که نخوابیدم اصلا؛ ولی! ولی پدربزرگ! پدربزرگ جلوی تختم ایستاده است با همان کلاه و عصا! خواب میبینم؟ یا ابوالفضل اینجا چه خبر است؟ آمین آمین، به آمین قول داده بودم برایش اسباب بازی بخرم، خدایا خودت به جوانیام رحم کن، به فرزند خردسالم؛ او چه گناهی کرده که در این سن کم یتیم شود؟ خانوادهی ما همین دو روز پیش داغدار شدند، یک داغ دیگر چرا؟ آن هم داغ جوان! خدایا حداقل به پدرم رحم کن؛ وای پدرم، گفته بود که خون این مردم پای شماست. اگر کسی از من گرفته باشد چه؟
دکتر: پرستار شکُ شُک؛ دستگاه شک، تزریق اپی نفرین...
خدایا خستهام فردا بیدارم نکن؛ من میخوابم ولی برای آمین یکی اسباب بازی میخرد؟
من با شما، شما با من چه کردید؟ خواهش میکنم برایم نه مراسم ختم بگیرید و نه حتی پیام تسلیت بفرستید...
صدای بوقِ ممتدِ دستگاه سی سی یو؛ تمام!
شخصیتها و اسامی تماما خیالپردازی و غیره واقعی و ساختهی ذهن نویسنده میباشند؛ شاید من! شاید او! شاید شما!
احسان احسانی نصرآبادعلیا